دانیل نِسکِنس
نویسنده
دانیل عاشق روزهای آفتابی است. روزهای ابری را هم خیلی دوست دارد، ولی روزهای ابری از خانه نمیآید بیرون. روزهای آفتابی، چرا. آبراهی قدیمی و بزرگ نزدیک خانهی دانیل قرار دارد. آبراهِ پُرآب و عمیقی بهاسم آبراه سلطنتی آراگون. آبِ آنجا گِلآلود است و یکجورهایی به رنگ سبز میزند. ضمناً نهخیر، نمیشود تهِ آن را دید، چون اصلاً زُلال نیست. یک روز که دانیل داشت در امتدادِ این آبراه قدم میزد، یکدفعه داستان آقای پلتوونن به ذهنش رسید. البته قدِّ دانیل آنقدرها بلند نیست که در آن لحظه، توی آبراه بوده باشد، بلکه داشت کنار آن قدم میزد. همین طور که راه میرفت، با خودش میگفت که آقای پلتوونن هم ممکن است موطلایی باشد، هم مومشکی. هم میتواند قدبلند باشد، هم قدکوتاه. خلاصه به همهی ویژگیهای او فکر میکرد... در بین این فکرها، با خودش گفت که اگر به قدمزدن ادامه بدهد، حتماً میرسد به خانهی دوستش روسا. برای همین پیچید به راست، بعد به چپ، بعد مستقیم رفت و دوباره پیچید به راست، تا اینکه رسید جلوی در خانهی او. زنگ را زد و صدای آشنایی از او پرسید که «کیه؟»
دانیل گفت: «منم، آقای پلتوونن.»
دوستش جواب داد: «کسی به این اسم نمیشناسم.»
- ببخشید روسا، خودمم، نسکنس.
- سلام دانیل! بیا بالا! منتظرت بودیم. بیا یه فنجون چای بخوریم. خولی یه کیک محشر آورده.
- شکلاتیه؟
- آره، شکلاتیه.
- الآن پَر میکشم و میآم بالا.