رضا زنگی‌آبادی

رضا زنگی‌آبادی

نویسنده
آدم خوشبختی بودم که که از همان کودکی غرق در جادوی قصه‌ها شدم. بی‌بی شهربانو یا آن‌طور که ما می‌گفتیم «بیب شربان»، پیرزن تنهای همسایه، هر شب ما را غرق جادوی قصه‌ها و حکایت‌هایش می‌کرد. هر شب با همراهی او بر غول‌ها و دیو‌ها پیروز می‌شدیم، به قصر پادشاه پا می‌گذاشتیم و با خاطری آسوده از پیروزی نیکی بر بدی آسوده می‌خوابیدیم تا شبی دیگر و سفری دیگر. سال‌هاست که بیب شربان به سفری ابدی رفته اما جادوی قصه‌هایش با من است. کمی بعد می‌خواستم در گروه تئاتر مدرسه آن جهان را خلق کنم و بعدتر با فیلم و فیلمسازی و آخر سر با نوشتن داستان‌. هنگامِ نوشتنِ «شوالیه‌‌های کوچک شهر» چهار سال افسون این جهان جادویی شده بودم و دلم نمی‌آمد شوالیه‌‌های کوچک شهر را تمام کنم، اما باید خودم را از این افسون جدا می‌کردم تا آماده‌ی سفری دیگر بشوم.