فریبا دیندار

فریبا دیندار

نویسنده
من فریبام. از خیلی وقت پیش کتاب می‌خونم و می‌نویسم. اون‌وختا میون تپه‌ای از کتابای قصه و داستان خودم رو جا می‌دادم و خوابم می‌برد! سیزده‌سالم که شد عاشق شدم، شروع کردم به شعر نوشتن. شعر که نه! چون الان تحمل خوندن هیچ‌کدومشون رو ندارم. همیشه می‌نوشتم. وقتی خوشحال بودم، ناراحت بودم، راه می‌رفتم ... همه‌‌ش به یه چیز فکر می‌کردم: نوشتن! اون‌وختا من یه جنگلی بودم که با همه دعوا می‌کرد. یه‌کم هم غمگین بودم. اما حالا سعی می‌کنم خوشال باشم. حتی شده الکی! خب پس چی شد؟ اولش نقاشی می‌کشیدم، بعد شعر گفتم، بعد داستان نوشتم، بعد ترجمه کردم. بعد هم کله‌م رو خاروندم و فکر کردم: «خب دیگه چی؟» ته ِ‌ته ِ دلم، اون‌جا که هیچ‌کس نمی‌تونه ببینه، دلم می‌خواد معمار هم بشم. الان دلم یه سیب گنده‌ی قرمز می‌خواد که خِرِچ‌خِرِچ گاز بزنم و فکر کنم دیگه چی نیستم؟ فقط از یه چیز مطمئنم: خوب یا بد من یه فریبام. از اول هم یه فریبا بودم. قرار هم نیست یه فریبا نباشم. خب دیگه، من پاشم برم یه‌کم خودم رو تو آینه نگا کنم خوشال شم. اگه کسی تونست بگه من چقدر خوشگلم!