بگونیا اورو
نویسنده
دلش میخواهد بیآنکه خم شود يا اينکه بچهها را مجبور کند بالا را نگاه کنند، توی چشمهايشان نگاه کند. برای همين هم عاشق اين است که پسرش را توی صندلی چرخدستيی فروشگاه بگذارد تا بتواند موقع حرفزدن، نگاهش کند.
يک روز توی راهروی پنيرها، قصهی پسرکِ چرخدستی به ذهنش رسيد. بعد روزها، ماهها، سالها و توی همهی راهروهای فروشگاه، داستانهايی از آن بچه برای پسرش تعريف کرد. اينطور شد که وقتی پسرش از او خواست تا کتابی بنويسد، «کتابی جدی، بدون جادوگر و شعبدهباز و ديوانهبازی»، بگونيا فهميد وقت آن رسيده که ماجرای پسرکِ چرخدستی را بنويسد، اما تقصير او چيست که تعدادی هيولا و ماجراهای مسخره هم سر راه پسرکِ چرخدستی سبز شد؟ ولی اين کتاب جدی است. قبول نداری؟