پل جنینگز
نویسنده
خیلیها از من میپرسند: «پل جنینگز! نویسنده بودن چه جوریهاست؟»
خب باید بگویم زندگی باشکوهی است؛ فکر نمیکنم دلم بخواهد کار دیگری انجام دهم. تعداد زیادی نامه از سرتاسر دنیا به دستم میرسد؛ همیشه به این فکر میکنم چقدر خوششانسم که مردم داستانهای من را این همه دوست دارند که به خودشان زحمت میدهند تا من را هم در جریان حسشان قرار دهند. این واقعاً فوقالعاده است. خیلی از آنها میخواهند چیزهای بیشتری دربارهی من بدانند. و این همان چیزی است که این صفحه قرار است انجام دهد: گفتن چیزهایی در مورد من و زندگیام!
۹ اردیبهشت ۱۳۲۲ (۳۰ آپریل ۱۹۴۳ میلادی) در انگلستان به دنیا آمدهام. آن موقع هنوز دوران جنگ بود. ما در جایی به نام هِستون، نزدیک لندن، زندگی میکردیم؛ میتوانم به خاطر بیاورم که فرودگاهی آن طرف جاده وجود داشت. وقتی شش سالم بود همراه با پدر و مادر و خواهر کوچکم روث، انگلستان را برای آمدن به استرالیا، ترک کردیم. سال ۱۳۲۸ (۱۹۴۹ میلادی) بود؛ آن روزها، مردم با قایق به استرالیا میآمدند. اسم قایقی که ما با آن به استرالیا آمدیم، رانچی بود. برای رسیدن به ملبورن، پنج هفته دریانوری کردیم!
وقتی خیلی کوچولو بودم، عاشق کتابهای «روپرتِ خرس» بودم و بعدش از کتابهای «ویلیام» نوشتهی «ریکمول کرامپتن» لذت بردم. به دبستان «بنتلیوست» رفتم و هنوز هم میتوانم معلم مورد علاقهام را به خاطر بیاورم؛ اسمش آقای «ویله» بود و هر زمان که یک معلم دوستداشتنی در کتابهایم میدیدم، به او فکر میکردم. دوران بچگی خوبی داشتم. هنوز هم میتوانم تمام قسمتهای خوبش مثل تعطیلات، نانِ دستپختِ مادرم و پودینگ کره را، خیلی روشن، به یاد بیاورم. همینطور تمام ترسها و احساسات بچگی که چندان هم خوب نبودند؛ احساس گناه و خجالت! هیولایی که مطمئن بودم در سایهها کمین کرده است. اینها، همان چیزهایی است که توی داستانهایم مینویسم و باعث میشود بعضی بچهها بپرسند: «از کجا میدونی شبیه من بودن چه جوریه؟» به خاطر اینکه من آن احساسات را فراموش نکردهام و تقریباً تمام بچهها، حتی قلدرها، احساساتی شبیه به این داشتهاند.
وقتی مدرسه را تمام کردم، تصمیم گرفتم معلم شوم و به «دانشکدهی معلمهای فرانکستون» رفتم. برای مدتی در مدرسهی دولتی «فرانکستون» و «کانگوروفلت» آموزش دیدم. بعد از آن در «مرکز آموزش جوانان تورانا» و مدرسهی دولتی «بیمارستان مجلل کودکان» در مونت الیزا، دوره دیدم. به «مؤسسهی لینکولن» رفتم و گفتاردرمانگر شدم. سپس در آموزش ویژهی «دانشکدهی دولتی بوروود» مدرس شدم. در سال ۱۳۵۸ (۱۹۷۹ میلادی) به مؤسسهی آموزش جوانان «وارنامبل» نقل مکان کردم و به عنوان استاد ارشد زبان و ادبیات، مشغول شدم. بعد از چند سال نوشتن و تدریس همزمان، در سال ۱۳۶۸ (۱۹۸۹ میلادی) نویسندهی تمام وقت شدم. کتاب «غیر واقعی!» در سال ۱۳۶۴ (۱۹۸۵ میلادی) منتشر شد. بیشتر نویسندگان باید در وقتهای خالی خود بنویسند تا زمانی که مطمئن شوند میتوانند زندگیشان را از راه نوشتن بگذرانند؛ به همین خاطر برای چهار سال هم تدریس کردم و هم نوشتم.