اِلیار روشن
سال 72 توی یک شب
برفی به دنیا آمدم. شاید برای همین بود که از همان اول دنیا برایم زیادی یخ و رنگپریده بود. اما وقتی
مامان و بابا برایم کتاب خواندند، فهمیدم که دنیاهای رنگارنگ دیگری هم داریم. برای
همین من هم خیلی زود دنیای خودم را ساختم. هفت سالم بود که دیدم حیف است مامان و
بابا را توی دنیای خفن خودم راه ندهم اما نمیشد که آنها را ببرم آنجا چون زیادی گنده بودند! یکهو فکری به
سرم زد. مداد و کاغذ برداشتم و از آدمهایی که آنجا بودند برایشان نوشتم و نقاشی کردم. اسمش شد قصهی رودخانهی اسم. مامان و بابا
همینکه
قصه را خواندند، فهمیدند که باید کاری بکنند. اولین جایی که به ذهنشان رسید، کانون
پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود. دنیای مخفیام بعد از آن بزرگ و بزرگتر شد و کلی داستان
دیگر از دلش بیرون آمد. بعضیهایشان جایزه برد و بعضیها هم در مجلهها چاپ شد. در دوران نوجوانی وارد کار
انیمیشن شدم و بعضی از آثارم مثل مجموعه داستان خیاط پیر و داستان آبشده را به انیمیشن
تبدیل کردم. همان سالها بود که کار دوبله را هم شروع کردم و تا حالا توی دهها عنوان فیلم و
انیمه و انیمیشن جای شخصیتهای داستان حرف زدهام. توی دانشگاه هنر رشتهی انیمیشن خواندم و
در کنار آن برای نشریههایی مثل هوپا و سروش نوشتم.
این رمان شاید ترکیبی
باشد از خاطرات دوران کودکی، رؤیاهای دوران نوجوانی و امیدهای روزهای جوانیام؛ اما هر چه که
هست، هدیهای
است که خود آقای پرخواه وقتی که میان برفها دنبال چیزی (یا شاید ایدهای برای طرح لباس
جدیدش) میگشت
برایم آورد.