داستانهای خبیث 3/ چشم بادمجانیها
ثانیه خانم یک برج سی طبقه ی خالی داشت. صبح ها از وقتی بیدار می شد تا شب، یک ثانیه هم، یک جای برجش بند نمی شد. ثانیه ی اول می رفت کنار پنجره. اگر کلاغی، کبوتری، چیزی آن دور و بر بود، با تفنگش می زد. ثانیه ی بعد می دوید و شکارش را می آورد و آب پزش می کرد و می خورد. ثانیه ی بعد کفش های پاشنه سی سانتی اش را پایش می کرد و تلق و تلق به طبقه های خالی برجش سر می زد. همه را مسخره می کرد. یک سطل آب روی گربه ها خالی می کرد. مورچه ها را با نوک کفشش شوت می کرد. از پنجره تف می انداخت به پروانه هایی که دستش به آن ها نمی رسید و...
در مجموعـه ی «داستان هــای خبیــث» با شخصیــت های بامــزه و بازیگوشی روبه رو می شویم که شیطنـت می کنند، با هـر چیزی بازی می کنند و قصه های خنده داری می سازند؛ آن قدر خنده دار که منفجر شوی از خنده؛ آن قدر عجیب و غریب که دو تا شاخ گنده دربیاوری؛ آن قدر شگفت انگیز و رؤیایی که خواب های باحال ببینی!
شما چه میگویید